آشیانه سخن
آخ...آخ...
درد تمام وجودم را فراگرفته بود و من خسته و بی جان بر روی صندلی مطب دندانپزشکی فقط آه و ناله می کردم.شاید این تنها کاری بود که می توانستم با آن خودم را آرام کنم.خانم دندانپزشک سعی داشت کارم را به جراحی فک برساند.دهانم به اندازه دهان یک جنبنده عظیم الجثه باز بود.
وقتی خانم دکتر آن میله فولالدین(در نظر من)را به دندانم می زد اصلا احساسی نداشتم اما وای به حالم اگر آن را از ریشه تکان می داد درست است باید این دندان پوسیده را بیرون بیاندازم و آغاز آن مسیر تلخ و آمپول بی حسی....
در فکر فرو می روم اگر دندانم ریشه ای نداشت و یا اصلا ریشه اش نمی پوسید آیا این قدر دردناک بود.کاش می شد آن را از درون دهانم بردارم و به راحتی یکی دیگر را جایگزین آن کنم.
اصلا جدا شدن هر آنچه که در هستی وجود دارد از ریشه اش بسیار دردناک است.
انسان از خانواده اش،انسان از اصالتش،دختر از متانتش،پسر از شرافتش،کودک از مادرش و هزاران جدایی دیگر که هر کدام در باطن طعم تلخی دارند.و این می شود همان چیزی که بسیاری از خانواده ها را در منجلاب قرار داده است.چشم ده ها و شاید هزاران مادر و پدر نگران بازگشت دوباره فرزندانشان به اصالتشان است و این یعنی درد.
هر وقت که صفحه ی وبلاگش رو باز می کنم داره به پر و پای نوشته های پارسی بلاگی ها می پیچه و فکر می کنه که کار مهمی انجام داده و به تصور ویا شاید بهتر باشه بگم توهم،دینش رو به نوشته ها ادا می کنه. الان هم که پیام های پیام نما شده ن سوژه ش: آشیانه سخن:هر از گاهی سری به پیام نما می زنم ونگاهی منتقدانه بر نوشته ها و گاه تصاویر دوستان می اندازم.به عنوان یک جوان در فکر فرو می روم که چگونه برخی از دوستان درهر حالتی،حرکتی و لحظه ای نمی توانند دست از این خانه مجازی بکشند و کمی در واقعیت سیر کنند برخی از نوشته ها زیبا و البته شایسته این مکان هستند و دلت می خواهد بر دستان چنین نویسنده ای بوسه بزنی و بگویی احسنت به این ادراک وشعور.عکس ها،عجین با نوشته و پیام کلام واضح و تأثیرگذار. برخی از دوستان هم کم لطفی می کنند و این فضا را جایی می دانند برای ابراز عاشقانه های خود در حالی که نمی دانند برخی واژه ها خوب است که درون را غنی بخشند و بیان نشوند.برخی عکسها شایسته این فضای عمومی و به نوعی گروهی نیستند. در انتخاب نوشته ها و پوسترها کمی دقت کنیم،نکند بخواهیم باعث دوگانگی در این فضا شویم
هنوز تک تک دقایق نبودنش سخت می گذرد،چه برای من و چه برای مادرم.من بزرگ شده ام اما خاطرش کمرنگ تر که نشد هیچ، به اندازه ی دنیایم بزرگ و پررنگ تر شد.
هیچ کس از مادرم تقدیر نکرد که پنج سال صبورانه به پای بیماری صعب العلاج پدرم سوخت و دم نزد ، کسی به خانواده ام مدال شجاعت نداد که قبول کرد می شود بی تکیه گاه هم زندگی کرد، نخواستند نام پدرم آویزه ی یکی از کوچه های شهر شود اما پلاک جوانمردی و مهربانی اش پس از سالها بر زبان خیلی ها می گردد.
من نه سهمی داشتم نه سهمیه ای دارم چه از زندگی و چه از زندگی کردن.اما خوب می دانم که کمتر از خیلی ها نیستم.کمتر از آنهایی که یدک می کشند این نبود تلخ را و مزه مزه می کنند طعم شیرینش را با تقدیر.
همه ی ما دچار یک حادثه هستیم و آن فقدان یک مرد است که می توانستیم تا ابد به آن تکیه کنیم.اما مرگش تیشه ای شد بر ریشه مان ،تا هنوز هم با شنیدن واژه ی بابا احساس غربت کنیم.
فقر نبود پدر، با هیچ سرمایه های جز مادر به غنی نمی رسد و وای به حال آنهایی که از نعمت این آغوش هم بی نصیب هستند.
Design By : Night Melody |