آشیانه سخن
تا می توانم هجوم بارش کلمات به ذهنم را مسدود می کنم .سعی می کنم بدون لحظه ای مکث سراغ نانوشته های قلبم بروم.همان گوشه که اعتقاداتم را سرسختانه نگه داشته ام و گاهی با اندیشیدن به برخی از آنها غروری سراپای وجودم را فرا می گیرد.حسی فراتر از رضایت از خود چیزی شبیه بندگی .
با خودم فکر می کنم چه می شود که یک کارگردان آمریکایی فیلمی می سازد که در آن یک زن ولگرد خیابانی با تمام تجربه های ناپاک و غیر انسانی اش به دختری جوان که سعی در گذران همان کشمکش های زندگی دارد می گوید:اگر می خواهی راحت در خیابان به سر ببری سعی کن پوشش را بر سرت بگذاری تا از نگاه مردان خیابان در امان باشی.
یادش بخیر روزهایی که پوشش نشانه ی بزرگ شدن ما بود اما امروز عده ای ان را نشانه ی کوچکی خود می دانند.فکر می کنم چرا اعتقادات ما جایی ارزش می گیرند که مردمش در پی ناب ترین فرهنگ ها،بهترین زندگی ها و آزادی های توأم با بی بند و باری هستند.در حالی که ما با داشتن همه ی این پشتوانه های مذهبی و ملیتی در پی فراموشی آنهاییم.جایی که از بدو تولد در گوش هیچ کدامشان آهنگ اذان نواخته نشده است.هیچ کس آرامش حضور در مکانی چون مسجد را تجربه نکرده است.اگر خدایشان پول است آن قدر خوب می پرستنش که سیراب از آن شوند و خوب می فهمند خواسته شان از زندگی چیست.
اعتقاداتمان را سست کردند در حالی که خودشان به همان ریسمان چنگ می زنند.خودمان را نشناختیم و در پی خدا این در و آن در می زنیم.
Design By : Night Melody |