سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آشیانه سخن

 

 

دلم برای غربت مسجد محله مان می سوزد.از هر طرف که نگاهش می کنم حداقل چهل خانواده در همسایگی او سکونت دارند اما خیلی کم از احوالش سراغ می گیرند.گاهی تنهاییش با صدای عصای خانمی ناتوان کمتر می شود و به اقامه یک نماز جماعت با یک صف خالی اکتفا می کند.

نمیدانم فاطمه خانوم( دختر همسایه مان ) چگونه دخترش را خواب می کند و هر روز نماز ظهرش را در مسجد می خواند.غروب که ریحانه هم برای شرکت در نماز جماعت چارقد سپیدش را سر می گذارد صف اول  کامل می شود و آن وقت است که حلیمه خانوم(مسن ترین زن مسجد) آبنباتی را به دستش می دهد و برایش همین بس که او بخندد.وقتی لبخند می زند از چشمانش می شود فهمید که فردا هم انتهای صف را پر می کند.

دلش را خوش کرده است به شب های احیا و مراسم عزاداری و اعیاد گوناگون.آن وقت ها که جوانان مرهمی بر دل شکسته اش می شوند و آرایشش را به عهده می گیرند.همان روزها که صدای موذنی جوان تمام فضای محله را پر می کند.آن شبها به خودش می بالد که پشت درب هم فرش پهن می کنند.

آن روز که علی آقا(بنٌـای مسجد) دیوارهای مسجد را بالا می برد چه فکرها در سرش می پروراند.می گفتند با ذکر بسم الله الرحمن الرحیم اولین آجر را می گذاشت و تا غروب تلفن همراهش را وقف نوحه های امام حسین(ع) می کرد.نام حسین را بردم، غربت نام مسجد هم دیوانه ام می کند.

شاید توجه همیشگی جوان ترها را می خواهد،شاید کمی احترام گذاشتن می خواهد.مسجد محله مان عجیب غریب شده است.

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/28ساعت 10:7 صبح توسط پریسا جوادی نظرات () |

 

عصاهایش را کنار مزار می گذارد.دقیقا روبه روی تصویر شهید به سختی می نشیند،ازدحام جمعیت هر لحظه بیشتر می شود همه می گویند این نوجوان حاجتها روا می کند.نگاهش آسمانی می شود و زل می زند به تصویر چهره اش ،نمی دانم در دلش با او چه می گوید اما لبخندش نشان از آشنایی چند ساله دارد،عشقی که کهنه گی و روزمره گی ندارد.

مدام می گوید: خیلی بی معرفتی محسن جان ،چرا دست مرا نگرفتی،قلبم را بردی و خودم را اینجا گذاشتی،آخر با یک دنیا تنهایی چه کنم. نگاهش حسرت ها دارد و اشکهایش نشان از دلتنگی.

 قرآن کوچکی را از جیبش بیرون می آورد می گوید سوغات جبهه ات را میبینی.گفتی هدیه اش کنم به مادر.اما من که برگشتم ولایتمان خبری از او نبود انگار پیش از من فرشته ها خبر رفتنت را برایش برده بودند.

حالاآمده ام حاجت مرا بدهی.حاجت حضور من پیش رفقای قدیم،یعنی هنوز جواز بندگی ام تایید نشده است.خسته ام برادر خسته از درد کهنه این سالها.ریه هایم خشک شده اند بس که به انتظار آخرین نفس بالا و پایین می شوند.شفاعتم کن می خواهم امشب داماد شوم،داماد آسمان ها.

سرفه اش می گیرد.دستی بر مزار برادر می کشد و صورتش را تبرک می کند.وقت رفتن است.


نوشته شده در شنبه 91/6/18ساعت 6:18 عصر توسط پریسا جوادی نظرات () |

دل را به دست پنجره فولاد میدهم ،اینجا برای هر دل بسته کلید هست.

دلم هوای صفای حرم رو کرده بود.با خودم می گفتم چی میشد دوتا بال کوچیک داشتم و پرمیزدم تا روی صحن حرم آقا بشینم.دلم می خواست یه گوشه بشینم و زل بزنم به اونایی که نمیخوان دست خالی برگردن،اونایی که گریه هاشون خبر از دل شکسته شون میداد که هیچ کس نمیتونست مداوای دردشون باشه. دلم تنگ شده بود واسه یه رکعت نماز جماعت بین عاشقاش.شده بودم عین بچه هایی که واسه رسیدن روز عید لحظه شماری میکنن. 

اما امروز بلیطم رو از دستم گرفتن و گفتن باشه واسه یه وقت دیگه.حکمت و خواست الهی این طور بود.دکتر امروز گفت باید یک هفته دیگه یه عمل کوچیک داشته باشم. چون مشکل مربوط به مهره کمرم میشه حداقل تا یک ماه امکان سفر نیست.حضورم در این مکان برای مدتی کمرنگ میشه،اما قول میدم جبران کنم.تنها چیزی که میتونه من رو آروم کنه دعای شما دوستان مهربونمه.امیدوارم ارزش یک زمزمه کوچیک شما رو داشته باشم.امیدوارم... 

در حریم قدسیت بال مناجاتی بده                               گنبدت دل می برد وقت ملاقاتی بده




نوشته شده در دوشنبه 91/6/13ساعت 2:45 عصر توسط پریسا جوادی نظرات () |

 

تاکسی برای اولین بار دقیقا به فاصله سی سانتی متری از من ایستاد و اصلا قرار نبود من برای رسیدن به ماشین مسافتی(قابل توجه) را به سان یک دونده صد متر طی کنم.با آرامش در اتومبیل را باز کردم اما تمام صندلی ها پر بود و تمامی مسافران با لبخندی پیروزمندانه من را نگاه می کردند،انگار یادم نبود اتومبیل چندین درب دارد و من می بایست سرعت عمل فوق العاده ای برای سوار شدن داشته باشم.در بسته شد و من شانسم را به یک نفر دیگر داده بودم.

با آرامش به اطرافم نگاه کردم و خوشحال بودم از اینکه در ایستگاه فقط سه نفر دیگر حضور دارند و من حتما با اتومبیل دیگر به مقصد میرسم.نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم تمامی گاز مونوکسید کربن را روانه  ی ریه هایم کنم (به گزارش ایسنا یافته های اخیر دانشمندان نشان میدهد،میزان کمی از این گاز سمی میتواند به کنار آمدن افراد با تنش های محیط های شهری مانند:آلودگی های صوتی  کمک کند.)

در خوشی هایم سیر می کردم که ناگهان یک ماشین پیکان مانند این دفعه باز روبه روی من ترمز زد و حدودا صد متر جلوتر ایستاد.خدای من،من دوباره لبخند می زنم.به خودم افتخار می کنم چون من اصلا نمی توانم ناراحت باشم.بدون لحظه ای مکث خودم را به اتومبیل می رسانم.صدا می زنم آقا لطفا درب رو باز کنید و راننده با اشاره من را به سمت دیگر اتومبیل راهنمایی می کند.همه سوار می شویم و شادیمان کم از کسب مدال المپیک نیست.باور کنید افتخار آفرین شده ایم و الحق این موفقیتمان را مدیون دعای خیر کسانی هستیم که منتظر حضور به موقع ما هستند.

موزیکی که از رادیو پخش می شود را دوست دارم.گوینده رادیو با انرژی تمام به شنوندگان وقت بخیر می گوید و سعی می کند با شیرین زبانی اش، که حتما گوشه ای از هنر کاری اش می باشد همه دوستان را به خبری پزشکی که بیشتر به لطیفه پزشکی شباهت دارد دعوت کند.

خانم گوینده همراه با موزیک آرامی که پخش می شود بیان می کند:محققان تحقیق کرده اند کسانی که بیشتر دروغ می گویند دچار سردرد و گلو درد می شوند.لحظه ای به ذهنم خطور می کند شاید کسانی که سرما می خورند بیشتر دروغ می گویند! قیافه در هم رفته مسافران دیگر دیدنی ست .شاید برای اینکه سردرد و گلو درد نشویم باید همین الان توبه کنیم.

یکی از مسافران به آقای راننده می گوید قبل از چهارراه پیاده می شوم، چراغ سبز است و طبق قوانین راهنمایی و رانندگی رانندگان تاکسی، باید بعد از چهارراه توقف کنند تا حقی از خودشان ضایع نشود.بعد از چهار راه اتومبیل را خاموش می کند و با خونسردی کامل بقیه پول مسافر را می دهد،ماشین روشن می شود و دنده یک و ادامه مسیر.

خدا را شکر می کنم که امروز نیم ساعت زودتر از همیشه خودم را به ایستگاه تاکسی رساندم چون تمام کارهایم را فقط با ده دقیقه تاخیر انجام میدهم.

لحظه هاتون پر از شانس ...


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/2ساعت 12:5 عصر توسط پریسا جوادی نظرات () |

Design By : Night Melody