سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

دردهای امروز یکی دو تا نیست .نمیدانم از کدامشان سخن گویم تا درصد کمتری از ما به آنها مبتلا باشیم.کاش می توانستم یکی از آنها را پیدا کنم که تا به حال هیچ کس گرفتارش نشده است. دستانم قدرت نوشتن ندارند ،شاید اگر شما هم آنچه را که من میدیدم با چشمهای خودتان نظاره می کردید اکنون متوجه میشدید که چرا فکرم انگشتانم را درک نمی کند و قلم از دستانم نمی افتد.می خواهم از زندگی هایی که امروز با اعتیاد سر می کنند و بچه هایی که طعمه اعتیاد شدند حرف بزنم

نه، خیلی عجله نکنین بازیگر قصه ی غصه ی من یک جوون نیست .این بار می خوام از یه کودک دو ساله بگم که اسباب بازیش بسته سیگار باباست و آبنبات امروزش یک قرص متادون و حالاسرگرمی بیرون از خونه بیمارستان شده و بعد کلی دکتر و پرستار که برای شستن معده ش تلاش می کنن.دکتر وقتی نگاه به چهره مامان و باباش انداخت بی هیچ حرفی فقط گفت فورا معده شو شستشو بدید .گریه های مدام اون بچه و رنگ و روی پریده اش از ذهنم بیرون نمیره.کاش من اون لحظه اونجا نبودم و نمیدیدم که دور و بر زندگیمون چی میگذره.الان چند روزی میشه که حالم گرفته است،تصمیم گرفته بودم یه مدت نوشتن رو بذارم کنار و برم پی زندگیم.نه اینکه دلم سنگ شده و بی تفاوت شدم نه...واسه آینده مون دلم میسوزه و نگرانم.کاش فقط یه نفر بود به من می گفت هنوز امیدی هست واسه ادامه دادن،واسه جبران این لحظه هایی که به بهانه ی هر ثانیه اش یه جوون بی گناه لب مرزهای کشورمون شهید میشه.خسته ام و نگران برای آینده....


نوشته شده در شنبه 90/12/13ساعت 3:50 عصر توسط پریسا جوادی نظرات () |

وقتی بهترین ها رو از زندگیت حذف کنی زندگی چه رنگی داره؟از ادامه مسیر لذت میبری؟اگه با این سوال سراغ هریک از کتاب های روانشناسی امروز بری حتما راه حلی برای شاد بودن و زندگی کردن دوباره به تو می آموزن. اما باید طعم تلخ از دست دادن رو بچشی تا بتونی درک کنی احساسم رو.خوب یادمه که اوایل محرم بود که پدرم پس ازتحمل حدود پنج سال بیماری ای به نام (آ.ال .اس)روانه بیمارستان شد و پس از ده روز بستری شدن در بخش مراقبت های ویژه از پیش ما رفت.تنها آرامش وجودمان این بود که از درد و بیماری رها شده بود .هفت روز دیگه هفت سال می شه که نبود پدر را جز دلتنگی برایش با واژه های دیگری هم می تونم تعریف کنم.تنها تکیه ام پس از خدا مادرم هست و بس.اگر هفت سال پیش چادرش را بر صورتش کشید و گریه کرد امروز کار سختی نیست دیدن غم در نگاهش.مشکل نیست درک خمیدگی اش زیر بار زندگی.خوب می تونم ترجمه کنم اشک هاش رو سر مزار پدر.گاهی همدم حرفهاش میشم ولی باور کنید سخته گوش دادن به صدایی که پس از چهل سال عمر می لرزه.من از خدا یه خواسته دارم و بس اونم اینکه پناه دلش باشه .این حرفا رو زدم که بگم اگه تو زندگیم به خیلی کارا نمیرسم و نسبت به برخی از اطرافیانم اون جور که باید و شاید لطف نمی کنم دلیل دل بی محبتم نیست ،امیدوارم منو واسه این رفتار ببخشن

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/12/1ساعت 1:44 عصر توسط پریسا جوادی نظرات () |

 روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟

و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.

او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟

پاسخ دادم : بلی. 

 فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.

‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.

گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی


نوشته شده در شنبه 90/9/26ساعت 7:4 صبح توسط پریسا جوادی نظرات () |

مراقب افکارت باش که گفتارت می شود .

مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود .

مراقب رفتارت باش که عادت می شود .

مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود .

مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود

و  اما اینکه هیچ وقت از یادت نبر که در مورد کسی زود قضاوت نکن ...


نوشته شده در شنبه 90/9/26ساعت 6:57 صبح توسط پریسا جوادی نظرات () |

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 

نوشته شده در شنبه 90/9/26ساعت 6:52 صبح توسط پریسا جوادی نظرات () |

عجب روزگار قشنگی بود و چه لذت های کودکانه و پاکی داشتیم.

بچه ها خاکبازی را دوست دارند.اصلا بچه ها همه نوع بازی را دوست دارند و

 این هنر را دارند که با همه چیز بازی کنند.

بچه ها زود می خندند و زود گریه می کنند،

و این هنر بزرگ را هم دارند که در اوج گریه،بخندند.

آنها خیلی هنر دارند ،هنرهایی که ما بزرگ ترها

حسرت داشتن حتی یکی از آنها را همواره به دل داریم.

یکی از هنرهای عظیم بچه ها این است که می توانند

 از کوچکترین و کمترین چیز،بزرگترین لذت ها را ببرند.

آنها این توانایی را دارند که از یک دانه شکلات ،یا یک تکه لواشک،

یا یک مشت نخودچی کشمش،یا یک فرفره،یا یک توپ،یا یک چوب،

یا یک ماشین پلاستیکی،برای خود بالاترین لذت را تولید کنند.

در حالیکه خیلی از بزرگترها هنر لذت بردن و شاد شدن را،

حتی در مورد چیزهای مهمی که تولید لذت و شادی می کنند،از دست داده اند.

برگرفته از کتاب "ایمان درمانی"     نویسنده:دکتر نصرالله حکمت


نوشته شده در دوشنبه 90/9/7ساعت 3:36 عصر توسط پریسا جوادی نظرات () |

سکوت میکنم......

سکوت می کنم و استشمام میکنم ،بوی برگ های نم زده را آن گاه که با تلنگر باران بر پهنای زمین آرام میگیرند.

روی جسم بارانی آن ها  که قدم میزنم دیگر شکایت نمی کنند.گویی بارش رحمت ،آنها را به معراج خدا رسانیده است.

دوست دارم سکوت درخت پیر جنگل را که برگ هایش را بر جای پای هر عابر می گذارد،

 تا هر لحظه که چشم باز می کند بداند هنوز امیدی برای جوانه زدن باقی مانده است.

نوشته:دوست


نوشته شده در شنبه 90/9/5ساعت 12:17 صبح توسط پریسا جوادی نظرات () |

 

 یک روز

چیزی پس از غروب تواند بود

وقتی ، نسیم زرد ،

خورشید سرد را

چون برگ خشکی ار لب دیوار رانده است!

وقتی ، چشمان بی گناه من ، از رنگ ابر ها

فرمان کوچ را

تا انزوای مرگ

نا دیده خوانده است

وقتی که قلب من

خرد و خراب و خسته ،

از کار مانده است

چیزی پس از غروب  تواند بود .


 

چیزی پس از غروب ، کجا می روم؟
_ مپرس!

هر گز نخواستم که بدانم  چه می شوم

یک ذره ، یک غبار ،

خاکستری رها شده در پهنه ی جهان

در سینه ی زمین یا اوج کهکشان

یا هیچ!

هیچ مطلق!

هرگز نخواستم که بدانم چه میشوم ..

اما چه می شوند

این صد هزار شعر تر دلنشین ، که من

در پرده ها ی حافظه ام گرد کرده ام

این صد هزار نغمه ی شیرین ، که سالها

پرورانده ام به جان و به خاطر سپرده ام

این صد هزار خاطره

این صد هزار یاد

این نکته ها ی رنگین

این قصه ها ی نغز

این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها

این ها چه میشوند ؟


 

چیزی پس از غروب ،

چیزی پس از غروب من ، آیا

بر باد می روند؟

یا هر کجا که ذره ای از جان من به جاست ،

در سنگ در غبار ،

در هیچ ، در هیچ مطلق

همراه با من اند ؟

( فریدون مشیری)

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید


نوشته شده در جمعه 90/9/4ساعت 11:55 عصر توسط پریسا جوادی نظرات () |

هر نویسنده کوچک و بزرگی ساعتها برای نوشتن وقت می گذارد

 تا بتواند تمام احساس خود را بر روی سپیدی کاغذ به نمایش در بیاورد.

با هر واژه که از ذهنش عبور می کند کلمه ها،جمله ها،پاراگراف ها می سازد تا به خواننده بگوید

 که در ذهن پر بارش چه می گذرد.

و اما با هجوم هرکلمه به  آگاهی اش او بار دیگر درهیاهوی کلمات غرق می شود

همانند یک بازیگر در نقش خود به گونه ای فرو می رود که نمیداند،

 اکنون نقطه ی پایان را در انتهای کدامین کلمه جای دهد

 و سخن را با واو هایی دیگر ادامه میدهد.

دوست دارد بنویسد و به این نوشتن عشق می ورزد.

خواننده را می پرستد تا بازتابی از نوشته هایش را در چشمان او ببیند.

با هر تعجب وی، در فکر فرو می رود و با هر لبخند او، جملات را بار دیگر مرور می کند.

به دنبال بهترین هاست ، و نه به دنبال شهرت .

فقط از خواننده بازخوردی می خواهد که گاها با تکان سر آن را میابد.

این حسی است که هر کس با نوشتن مطلبی آن را در خود پیدا می کند.

دوستان عزیز ،بار دیگر به جمع صمیمی شما برگشتم تا این بار به نوعی متفاوت تر بنویسم.تمام نوشته های فوق بر این پایه در ذهنم نشستند که هر کس که برای قلم خود ارزشی قائل است ،به دنبال بازخورد می گردد.هرچند منتقدانه و تلخ.امیدوارم مرا از لطف حضور خود و نظراتتان محروم نفرمایید.


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/2ساعت 11:11 عصر توسط پریسا جوادی نظرات () |

Design By : Night Melody