سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناخود آگاه برای برداشتن تکه نان روی زمین،دستش را از پشت کمرش برمی دارد خم می شود،نان را می بوسد و زیر لب کلامی را زمزمه می کند و با احترام خاصی آن را کنار جدول می گذارد.قدم هایش گرچه صدای جوانی نمی دهند اما هنوز با صلابت اند.

کم سخن می گوید اما وقتی لب به کلام می گشاید،افسوسی بر جان تک تک واژه هایش می نشیند که گویی از امروز و دیروز نیست.هر جمله اش یک خانم جان دارد،و وقتی نامش را بر زبان می آورد چشمانش برق می زنند.سرش را بالا می آورد آسمان را نگاه می کند و آه می کشد.می گوید:دخترم تا معشوقه من راه کوتاه است اما نای رفتن نیست.

پس از گذران مسیری مزار مادربزرگ را که می بیند آرام می گوید:دلم می خواست کنارش زانو می زدم و سجده اش می کردم.این تنها حرفی است که قبل از بارانی شدن چشم هایش بر ذهن من می نشیند.انگار عهدی با خانم جان بسته است.سوره ی یاسین را می خواند و صلوات های مکرر نثار روحش می کند.درد دلهایش را بلند بلند از طومار تنهایی اش می خواند.به سان یک گوینده بدون عیب و نقص.

صدای اذان که بلند می شود می گوید وقت رفتن است.اما انگار خودش هم حرفش را فراموش می کند.دوباره حرفهایش را مرور می کند به خودش می گوید نکند حرفی را جا انداخته باشم.صدایش را پایین می آورد خانم جان را با اسم کوچکش می خواند بار دیگر می گوید:نکند دلتنگم شوی(می خندد)،قرار بعدی هفته ی آینده روز تولدت.


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/28ساعت 9:23 صبح توسط پریسا جوادی نظرات () |

Design By : Night Melody